مضطرب
توی یه حالت بیخیال اما مضطربی قرار دارم. یه جوریه. غیر قابل توصیف. گفتم حالم خوبه و شرایط برای رسیدن به چیز ایدآلم هست ولی من تنبلم. آه امان ازش. وقتی درمورد اون موضوع تردید دارم، بیشتر تنبلی پیشه میکنم. به فرعیات اونقدر توجه میکنم که چیزای اصلی یادم میره. توی پیش بینی هام درمورد آینده، فقط هفت هشت سال بعد رو میتونم به صورت نیمه شفاف ببینم. ولی بعد از اون یهویی میرسم به یه سیاهی مطلق. آخرش هم میگم "خب که چی؟ ته اینا قراره چی بشه مثلا؟". اینکه هیچ جوابی حتی یه جواب الکی هم برای این سوال نمیتونم پیدا کنم، تردیدم رو بیشتر میکنه. احساساتم رو در خطر میبینم و کمی نگرانم. دروغ چرا. کمی بیشتر از کمی. گاهی اصرار بقیه برای اینکه بدونن دقیقا چمه، باعث میشه کمتر حرف بزنم و سختتر بشه بیانش برام. شاید نمیدونن این موضوع رو. از سه شنبهی هفتهی قبل تا چند روز بعدش نسبتا خوب بود. ولی الان باز حالت عادی و مثل قبل از سه شنبه ست. شاید باید باز فرار کنم از جاهای مختلف. کاری هم با کسی ندارم.
گاهی شک میکنم به اینکه دلتنگ آدما میشم یا صرفا برای فرار از تنهایی میخوام پیششون باشم؟ ولی من مطمئنم دلتنگیه. ولی این شک کردن ها، روح و روانم رو میفرسایند(؟). فقط این شک نه. شک های این مدلیِ دیگه هم.
این دور شدنه خودخواهیه؟ ولی نیاز دارم بهش. بایدیه. حتمیه. چه خودخواهی باشه چه نباشه، نیازمندشم. همین.
الان نمیدونم چیکار کنم. یکی از کتاب شعر های کتابخونه رو بردارم بخونم؟ هوم. خوبه.
- 00/04/21