Chord

ضایعات حاصله از پوچی

Chord

ضایعات حاصله از پوچی

.

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

_6_

Thursday, 27 Shahrivar 1399، 08:19 PM

مینویسم و پاک میکنم ((: فقط میدونم خیلی عقبم .از همه چیز. کاش به یه ثبات حد اقلی درون شخصیتم برسم.کاش؟اصلا همین که هنوزم میگم کاش، باید سرمو بذارم بمیرم.این واژه رو باید از ذهنم حذف کنم.

_________________

اون روز چی میگفتم؟گفتم چی منو به وجد میاره؟

" ظهر آذرماهی یا فروردینی.کنار دریا.باد شدید و سرد که بخوره تو صورت.آهنگ متالی که روی آخرین ولوم هست و صداش بین صدای باد گم شده. دستی که هم پی درست کردن شال هست و هم گرفتن لیوان شیشه ای چای. موهایی که تو هوا معلق میشن و گاها نوک تیزشون میره توی چشمت یا دهنت."

من فقط به این نیاز دارم تا انرژی بگیرم.بشم نارنجی ای که گاها هستم و بهترین حالت منه.کدر نباشم.به همین

_________________

پریروز متوجه شدم تقریبا برای هیچی ارزش قائل نیستم.تقریبا که نه.برای هیچی ارزش قائل نیستم.(اون تقریبا برای این بود که کمی،فقط کمی نگاهی به خودم دارم که خودخواهانه ست). وحشتناکه. نیاز به کمی دوری دارم تا بتونم اون چیزای مهمو بشناسم و یادم بیان.نزدیکم نشید.نشید.نمیدونم.شاید ارزش یکسانی بین هر چیزی که باید و نباید قائلم که اینطوری به نظرم میاد.ولی خب. هی وجود چنین اخلاقایی در خودم رو با اینکه بقیه از من هم بدترن،توجیه میکردم.الان هم؟فک نکنم.

_________________

چرا گفتم نمیخوام حرف بزنم؟ چون واقعا نمیخوام.بیشتر حرفایی میزنم به اجبار مخاطبه انگار. چرا باید از حس های بد من اگاه بشید. و گاها(گاها!) حس های خوبم حتی.یا هر چی. در کل اینکه " به شما چه". من فقط دوست دارم بشنوم.اجباری نمیکنم.میخواید حرف بزنید.میخواید هم نه.ولی من عاشق شنیدنم.آه اصن

_________________

اگر قابلیت شنیدن نبود، چجوری میتونستم  با این موسیقی هایی که گاها از بن جان بانگ به صدا در میارن، حال خودمو خوب کنم؟حتی یه لحظه؟چجوری واقعا؟

 

_5_

Wednesday, 26 Shahrivar 1399، 07:39 PM

اون روز یکی نوشته بود که گاها ده خط مینویسم و بعد پشیمون میشم و همه رو خط میزنم و متوجه میشم موضوع بی اهمیتی بوده که سرانجامش رسیده به خط زده شدن توسط خودکار.

و خب همینه.حس انزجار بهم دست میده وقتی چیزای قبلی این وبلاگ رو میخونم و میبینم 70 درصدشون اهمیتی چندانی نداشتن((: یکم دیگه حذفش میکنم.شاید. و خب دیگه دوست ندارم بلند بنویسم.دیگه مطمئنم برای کسی مثل من که فاقد قوه تشخیص برای اینه که هر حرفی رو کجا بزنه،حرف نزدن درباره خیلی چیزا بهتر و درست تره اصلنش.

_________________

من همه چی دارم ولی انگار هیچی ندارم:-" برعکس خیلیا. به قولی دارم همه چیز رو هدر میدم..یا "حرومش" میکنم.همینه((: چرا بلند نمیشی دختر؟

_________________

دل‌ش مثل یه جام شراب با پایه های باریکه. آدما رو مست میکنه.بعدش که لذت بردن،مست شدن، غافل میشن و "چیریک!" اون جام نازک  و باریک رو میشکونن.

اصلا بخاطر همینه که اگر اتفاقی افتاد و دلش شکست،نمیشه گفت بخاطر اون آدمای مسته.

من جزو کسایی ام که آدما با این عنوان که "شیرین و دوست داشتنی بود.ولی غافل از اینکه آخر راهش،زهر بود" ازم یاد میشه.پیش خیلیا. مهم هست یا نیست؟

 

_______________________________

× اینکه بدونی هر حرفی رو کجا بزنی خوبه. ولی نه مثل من که یه مدتیه تبدیل به حساسیت و دغدغه ی فکری شده و کم کم داره به مرحله ی خود ازاری میرسه. .----.

ولی شاید اینگونه ازم یاد بشه. چجوری اینقدر با قطعیت گفتم "خیلیا"؟. هر چند نمیشه منکر دیدن مثال عینی از خیلیاش شد.

_4_

Sunday, 23 Shahrivar 1399، 07:26 PM

در مقابل اینکه ایگنورشون میکنم کاش گارد نمیگرفتن!((:

 

__________

تمام حواسم رو سمت خواهرم داده م. ولی این کافی نیست.منی که خودم نیاز به مراقبت دارم،چجوری خوب و بد رو به یه بچه ی 12 ساله نشون بدم؟من تنهایی از پسش بر نمیام.واقعا نمیتونم.من با منزوی بودن این بچه چه کنم؟جمع گریز بودنش؟ترس هاش؟ اون روز یه چیزی گفت که ترسیدم! ((: خیلی خیلی ترسیدم!و سعی کردم با خنده، ایگنور کنم حرفاش رو.ولی حقیقت اینه: ابچه ی این سنی از هر نظر نیاز به مراقبت داره.نیاز داره حرفاش رو بزنه.چیزی که پدر و مادر من فک میکنن تمام و کمال انجامش میدن،ولی در واقعیت هیچ کاری نمیکنن..من میترسم که خواهرم بعد ها با همون حرفها بزرگ شه.حرفای اون روزش باعث شد باز خنده ی  عصبی بگیره من رو.از بچه ای که تمام فکر و ذکرش،یا مدرسه ست یا انمیشن و کارتون و مهارتاش و فلان، انتظار نداشتم همچین چیزی بگه!و حتی بهش فکر کنه. من از بزرگ شدن این بچه میترسم.همین ((: قابل درکه دیگه؟هوم؟

_________

الف، میلم به حرف زدن رو بشدت کم کرده.خیلی خیلی.
باز دچار یه سردرگمی شدم.حس میکنم الان دیگه هیچ حرفی ندارم و تهی ام باز. خب گویا همینطوره.و هر نق و ناله ای که هست هم از روی بی دغدغه بودنه.بی دغدغه بودن؟نمیدونم(((:

_________

× همچنان هر نق و ناله ای هست، از درد بی درد بودنه تا حد زیادی.

 

_3_

Wednesday, 19 Shahrivar 1399، 10:51 AM

دیدی چیشد؟دیدی؟ اخرشم باز برگشتی به همون پیله خودت.یه مدت داشتی حرف میزدی.داشتی این همه مدت که هیچی نگفته بودی و فقط نگاه میکردی به اشخاص تا شاید بفهمن حرفت رو، جبران میکردی.تقصیر کیه؟تقصیر الف؟نمیدونم.شاید.بد جور زدن تو ذوقت.نه؟اینکه صاف و ساده باشم،حس حال به هم زنی بهم میده.منزجر کننده ست. دوست دارم مثل قبل بگن مرموز.دروغ گو.احمق و هر چی که میگفتن.اما نمیخوام دیگه حرف بزنم.نمیخوام بگمشون.نمیخوام کسی بفهمه چی تو سرمه.نمیخوام نمیخوام نمیخوام. بقیه هم همین قدر رو راستن؟نه .نیستن.من نمیخوام دو رو باشم.فقط نمیخوام اینقدر رو باشم.میخوام باز ساکت شم و نگاه کنم به بقیه.من نمیخوام یک درصد هم احتمال بدم که در مقابل حرفام، کسی توی ذهنش بگذره "خب که چی" یا بگه "آخی.نازی"..نمیخوام نمیخوام.میخوام ساکت شم.همین.یا اصلا من نمیخوام فقط من باشم که میگم.انتظار دارم طرف مقابلم هم بگه.دوست ندارم ساکت باشن.وقتی ساکتن،منم میخوام ساکت شم.ساکت شم.

__________________________________________________________________________-

× چی شده بود اون زمان؟ نمیدونم. ببینم چی شده.. ((((=

هرچند احتمال زیاد، مشکل از رو  راست نبودن بقیه نیست اینجا. مشکل از انتخاب نادرست شنونده ست. این مال چه زمانی بوده؟ اشتباه از شناخت نادرست ادما یا داشتن انتظار بیجا ازشونه. هر چند مورد روراست نبودن همچنان با اقدار سرجاشه. ولی نه به شدت قبل [اگر از روراست نبودن بقیه میگم، صرفا منظورم به این موضوع پیش اومده ست که اینجا از گفته شده. نه چیز دیگه ای]

_2_

Friday, 14 Shahrivar 1399، 07:57 PM

تعریفی از دوستی ندارم و نمیدونم این هایی که دور خودم جمع کردم اسمشون رو میشه گذاشت دوست یا نه.مهم ترین معیار اینه که پیش اون فرد حس امنیت کنی.اره.شاید تنها چیزی که باعث میشه دوست باشم با بعضی ها.من انتظار ندارم موقع مشکلات بیان کمک کنن و از اینکه کسی تا خودم نگفتم بخواد کمک کنه بدم میاد تا حد زیادی.در همین حد که بپرسه مشکلت چیه کافیه.بیشتر دوست دارم حس های خوبمو در اشتراک بذارم باهاش و حرف بزنم و اون شنونده باشه. برای کسی مثل من که عاشق شنیدنه تا حرف زدن،دوست دارم اونم حرف بزنه.من هیچ انتظاری ندارم.هیچ.فقط کسی باشه که حس امنیت داشته باشم در کنارش و بتونم حرف بزنم و عمق احساسات بگم.و بعد نزنه توی سرم یا چیزایی که بهش گفته میشه رو چه مستقیم چه غیر مستقیم ،جایی بیرون از اون روابط بین خودم و خودش،بروز نده.

اره خب.فقط این چیز ها برای دوستی کافی نیست.به هر حال وقتی دوست میشی یه انتظاراتی داری در حد همون همراه بودنشون و ...

ولی فقط اون دو چیز برای اینکه به کسی بگم دوست کافیه.این ادمای دور و برم امن هستن؟نمیدونم.نمیدونم.

 

 

___________

اینکه وقتی با خالصانه ترین حالت و معصومانه ترین حالتم،حرفی بزنم نزد کسی و اون حرف چه مستقیم چه غیر مستقیم،جایی گفته بشه،یا نقل قولی ازش ضورت بگیره ،حس میکنم دارن به روحم تجاوز میکنن.نابودم میکنه.این که کسی غیر از من و اون شخص،متوجه بشه چنین ادمی با چنین احساسات و حرف هایی هست،حتی اگر اسمم رو ندونه و نفهمه کی ام، حتی اگر یه کلمه باشه، حس بدی بهم میده. و این برای بی اعتماد شدن به اون فرد کافیه. من اگر حرف عادی بزنم و کسی بره بگه و نقل قول کنه ازش جایی مشکل ندارما.ولی خب وقتی توی اون حالتم و حرف میزنم، واقعا دوست ندارم چیزی ازش گفته شه.چون در کل همون حرفا در حالت عادی حس حماقت بهم میدن.

یا اینکه علاوه بر اون،وقتی توی این حالتم(که دست خودم نیست واقعا) ،فکر کنه فیک هستم یا دارم مسخره ش میکنم.نمیفهمید.نیمفهمید که چقدر اذیتم میکنه.استرس میگیرم.دستم میلرزه.نفسام تند میشه.سخته.سخته.اینکارو نکنید.

 

___________________________________________

× ادمای دور و برم حالا امن هستن. چه چیزی فرق کرده با قبل؟ نمیدونم. الان تنها انتظارم از دوستی اینه که حواسش بهم باشه و حرف بزنه و منو دوست خودش بدانه.  یه همچین چیزایی دیگه. 13.10.99

شاید آغاز

Thursday, 13 Shahrivar 1399، 09:50 PM

این اولین چیزیه که بار اول میخوام توی این وبلاگ بنویسم.قبلیاش تماما منتقل شده از وبلاگ قبلیم بودن.آخرشم مثل یه تبهکار بعد از منتقل کردن چیز میزا و چرت و پرتام به اینجا،با لبخندی به گوشه لب،روی حذف وبلاگ کلیک کردم و دادمش به باد هوا:-"

 

چقدر دارای حس های متنقاصم.چقدرر.چقدر یهو از تمام عالم و آدم متنفر میشم و همه رو به فحش میکشم و یهو نیم ساعت بعدش دلم میخواد همشون رو در آغوش بگیرمو بغل کنم و بفشارمو هر طوری شده خوشحالشون کنم.الان روی یه حالت خنثی و متمایل به دومی ام.و خب ،دیگه دوست ندارم کسی رو خوشحال کنم تا وقتی نیاز جدی ای نداره به خوب بودن.چون ته ش توی اکثر مواقع خودم مسخره میشم ((((: یه حالتی بود که وقتی یکی کمک میخواد صبر میکنی ببینی کسی میره کمکش یا نه و اگر نرفت تو بعدش میری کمکش.دوست دارم این شیوه رو توی بعضی چیز ها در پیش بگیرم.حقا که بهتره.توی بعضی چیزا ها. فقط بعضی.

 

یه حالت گنگی دارم که باعث میشه وقتی کسی میخواد توصیفم کنه، تهش بازم مطمئن نباشه از حرفاش زیاد.به همین دلیله که با ادمای مختلف و شخصیتای مختلفی در ارتباطم.و به همین دلیله که نمیتونم باهاشون صمیمی شم.و به همین دلیلیه که نمیتونم دوست خوبی باشم:-" ظاهر نوشته بی ربطه به نتیجه گیری هام.ولی خب ربط داره(:

_____________________________________________________________________

× میتونم الان حرفای بند سوم رو نقص کنم. 13.10.99