_6_
مینویسم و پاک میکنم ((: فقط میدونم خیلی عقبم .از همه چیز. کاش به یه ثبات حد اقلی درون شخصیتم برسم.کاش؟اصلا همین که هنوزم میگم کاش، باید سرمو بذارم بمیرم.این واژه رو باید از ذهنم حذف کنم.
_________________
اون روز چی میگفتم؟گفتم چی منو به وجد میاره؟
" ظهر آذرماهی یا فروردینی.کنار دریا.باد شدید و سرد که بخوره تو صورت.آهنگ متالی که روی آخرین ولوم هست و صداش بین صدای باد گم شده. دستی که هم پی درست کردن شال هست و هم گرفتن لیوان شیشه ای چای. موهایی که تو هوا معلق میشن و گاها نوک تیزشون میره توی چشمت یا دهنت."
من فقط به این نیاز دارم تا انرژی بگیرم.بشم نارنجی ای که گاها هستم و بهترین حالت منه.کدر نباشم.به همین
_________________
پریروز متوجه شدم تقریبا برای هیچی ارزش قائل نیستم.تقریبا که نه.برای هیچی ارزش قائل نیستم.(اون تقریبا برای این بود که کمی،فقط کمی نگاهی به خودم دارم که خودخواهانه ست). وحشتناکه. نیاز به کمی دوری دارم تا بتونم اون چیزای مهمو بشناسم و یادم بیان.نزدیکم نشید.نشید.نمیدونم.شاید ارزش یکسانی بین هر چیزی که باید و نباید قائلم که اینطوری به نظرم میاد.ولی خب. هی وجود چنین اخلاقایی در خودم رو با اینکه بقیه از من هم بدترن،توجیه میکردم.الان هم؟فک نکنم.
_________________
چرا گفتم نمیخوام حرف بزنم؟ چون واقعا نمیخوام.بیشتر حرفایی میزنم به اجبار مخاطبه انگار. چرا باید از حس های بد من اگاه بشید. و گاها(گاها!) حس های خوبم حتی.یا هر چی. در کل اینکه " به شما چه". من فقط دوست دارم بشنوم.اجباری نمیکنم.میخواید حرف بزنید.میخواید هم نه.ولی من عاشق شنیدنم.آه اصن
_________________
اگر قابلیت شنیدن نبود، چجوری میتونستم با این موسیقی هایی که گاها از بن جان بانگ به صدا در میارن، حال خودمو خوب کنم؟حتی یه لحظه؟چجوری واقعا؟