شاید آغاز
این اولین چیزیه که بار اول میخوام توی این وبلاگ بنویسم.قبلیاش تماما منتقل شده از وبلاگ قبلیم بودن.آخرشم مثل یه تبهکار بعد از منتقل کردن چیز میزا و چرت و پرتام به اینجا،با لبخندی به گوشه لب،روی حذف وبلاگ کلیک کردم و دادمش به باد هوا:-"
چقدر دارای حس های متنقاصم.چقدرر.چقدر یهو از تمام عالم و آدم متنفر میشم و همه رو به فحش میکشم و یهو نیم ساعت بعدش دلم میخواد همشون رو در آغوش بگیرمو بغل کنم و بفشارمو هر طوری شده خوشحالشون کنم.الان روی یه حالت خنثی و متمایل به دومی ام.و خب ،دیگه دوست ندارم کسی رو خوشحال کنم تا وقتی نیاز جدی ای نداره به خوب بودن.چون ته ش توی اکثر مواقع خودم مسخره میشم ((((: یه حالتی بود که وقتی یکی کمک میخواد صبر میکنی ببینی کسی میره کمکش یا نه و اگر نرفت تو بعدش میری کمکش.دوست دارم این شیوه رو توی بعضی چیز ها در پیش بگیرم.حقا که بهتره.توی بعضی چیزا ها. فقط بعضی.
یه حالت گنگی دارم که باعث میشه وقتی کسی میخواد توصیفم کنه، تهش بازم مطمئن نباشه از حرفاش زیاد.به همین دلیله که با ادمای مختلف و شخصیتای مختلفی در ارتباطم.و به همین دلیله که نمیتونم باهاشون صمیمی شم.و به همین دلیلیه که نمیتونم دوست خوبی باشم:-" ظاهر نوشته بی ربطه به نتیجه گیری هام.ولی خب ربط داره(:
_____________________________________________________________________
× میتونم الان حرفای بند سوم رو نقص کنم. 13.10.99
- 99/06/13