~.~
یه تسبیحی بود که جلوی ماشین آویزون بود. از خیلی وقت پیشها. بعد خب عجیب بود برام دیگه که چرا تسبیح آویزونه.
دیشب داشتیم برمیگشتیم شهر. تو جاده بودیم. مامانم داشت حرف میزد. بعد یهو گفت "راستی این تسبیحه چرا نیست؟". بابام هم متعجب شد. بابا وقتی تعجب میکنه یا یه حال عجیب غریبی بهش دست میده، با خنده حرف میزنه و سرخ سرخ میشه. تاریک بود دور و برم ولی خب بازم مشخص بود یه جوری شده بابا. تا موقعی که رسیدیم خونه (((= مامانم هم گفت چیزی که یادگاریه رو باید یه جای دیگه میذاشتی. شاید موقعی که ماشین رو بردی کارواشی چیزی گم شده. نه:-؟
به هر حال من دیشب فهمیدم اون تسبیح رو مامان بزرگم داده بوده بابام. -______- ناراحت شدم کمی. ((:
_________________
ولی اینکه خیلی وقته کم پیش اومده چنین تپش قلب بگیرم از هیجان و اینا، اثرات قرصهاست؟ آه من قلب رقصان خودم رو میخوام): دوست ندارم این وضعیت رو.
+ ولی حس میکنم زده به سرم. یهو با صورت میرم توی پتو تا کسی نبینتم و لبخند میزنم از ذوق. گاااد ((=
- 00/04/27
ممنون از مطالبتون
از سایت ما هم دیدن کنید