_29_
زندگی به مرداب تبدیل شده. آب های راکد روزمرگی. باید موج انداخت درش. اینقدر تنبلیم که حوصله ای نیست یه سنگ بیاریم و بندازیم توی اب. حتی سنگ های کوچیک. چه برسه به اون بزرگ بزرگاش.
______________________________________
20 خط نوشتم و پاک کردم. ولی فقط خواستم بگم در طولانی مدت اینکه همه چیز بر وفق مرادم باشه، ناخوشایند جلوه میکنه و توقعت رو میبره بالا و باید هزینه ی بیشتری بپردازی تا بتونی باز هم اون حس شادی و خرسندی رو درون خودت بوجود بیاری. و خب ادم چقدر توان داره که هزینه ی تغییر کردن معیار رسیدن به شادیش رو بپردازه؟ البته شاید هم الان دارم نتیجه ی تنبلیام رو با این عبارت که "همه چیز قرار نیست بر وفق مراد باشه" توجیه میکنم. ولی همینو میدونم که این نظر الانم نیست که بشه گذاشتش جای توجیه.
______________________________________
از این هم بگذریم که میلی دارم به نام میل به رنج کشیدن. و خب این گاهی باعث چیزایی میشه که هم خودمو ازار میده هم بقیه رو. تلاشی برای شاد بودن نمیکنم ولی اکر غمی باشه، سریعا میبلعمش. ادم سمی و خطرناکی دارم میشم. ازم دوری کنید. ازتون دوری میکنم. قول میدم. حد اقل تا مدتی که درست بشم. -_-
_____________________________________
ادما دیگه جالب نیستن. این هم از ویزگی های غرق شدن در روزمرگی و اینجوری چیزاست که هیچ بنی بشر و چیزی برات جالب نیست و دیگه ارزش قبلی خودشون رو توی ذهنت ندارن؟ نمیدونم. میخوام سکوت پیشه کنم فقط. چند روزی هست که دارم باز گند میزنم .-----.