Chord

ضایعات حاصله از پوچی

Chord

ضایعات حاصله از پوچی

.

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

_19_

Saturday, 19 Mehr 1399، 09:57 AM

ولی قرار نبود این شکلی بشه (((: قرار بود تولد 15 سالگیم تو اون رستوران دریاییه باشه با همکلاسیا و دوستام.حالا که بعد چند سال تنفر من از تولد و بزرگ شدن و بهونه ی الکی اوردن برای اینکه تولد نمیخوام،قبول کردم که بگیرن ، نباید این شکلی میشد.نباید امسال از خودم بیشتر بدم میومد.نباید سال جدید رو با نفرت از خودم شروع میکردم. نباید اردیبهشت اون جوری میشد. حالا چه بگم باید و چه نباید، پیش اومده و رفته و تموم شده.چه بگم باید و چه نباید، من خودم انتخاب کردم شاید. ولی میتونست امسال سالی باشه که معنای جمله ی "تولدت مبارک" رو عمیقا بفهمم.نه اینکه بازم مثل هر سال یه جمله ی مسخره و بی مفهوم باشه برام. حالا هر چی هم بگم،همیشه یکی بد تر من هست.و این یعنی بمیر و حرف نزن.:-"

_18_

Friday, 18 Mehr 1399، 10:35 PM

 

قول داده م تا ده روز نیام حد اقل! ولی نتونستم.

دیشب کجا بودم؟ توی ماشین.با مامان .با بابا.با ف. همه بودیم و از خیابون ساحلی میگذشتیم. باد بود.باد شدید.مد بود.و آب تا نزدیک پیاده رو و سنگ فرش هاش بالا اومده بود!ترکیب مد و باد. و موج های نسبتا بلند.و آبی که از فشار باد،فواره میزد تو خیابون و پیاده رو.و مردمی که همگی میخندیدن.شلوغ بود.خیلی شلوغ! کاش کرونا نبود و ما هم میرفتیم.جو صمیمانه ای بود بین همه.صمیمی و غریب.صمیمی و غریب.صمیمی و نا آشنا.آه چه خوب بود.خیلی خوب.

 

_15_

Tuesday, 15 Mehr 1399، 01:28 AM

به طرز فجیعی از کلاس ریاضی عقب افتادم به خاطر مشکلات سایت. قول میدم این هفته جمع و جور کنم سه تا کتابش رو-.-

 

 

_14_

Sunday, 13 Mehr 1399، 08:08 PM

خب حالا میتونم بهتر نگاه کنم که چی بود و چی شد. این بهتر نگاه کردنه یا صرفا طبق عادته که بعد از مدتی کنار میام با یه چیزی؟ نمیدونم. هر چند هنوز سر حرفام هستم،اما نباید بروزشون میدادم.نباید  طوری نشون میدادم که انگار متنفرم یا نباید جوری مینوشتم که انگار ماجرا بد تر از اینی که بوده هست. اصلا در این حد اهمیت نداشت که بخوام نشونش بدم افکارمو درموردش. اخه اصلا به هیچ جا نبود برام چیزی که شد. ولی چرا بهش فکر کردم؟نمیدونم.همون طوری که با یه لبخند و اینکه آره تو درست میگی، دیگه حرفی نزدم و نشون دادم مثلا اهمیتی نداره،نباید بعدش درموردش فکر میکردم حتی.  نباید نباید نباید.حالا هم انگار چیزی نشده.قلبمم تو دهنم نیست.خوبه دیگه؟هوم؟

 

__________________________________________________________________________

×گند زدی فاطمه که. =))))))))))

 

_13_

Saturday, 12 Mehr 1399، 08:41 PM

امروز به تمام زمین و زمان نق زدم و خب 90 درصدش الکی بود باز.موقع رادیولوژی، اون آقاهه مثل وحشیا موهامو باز کرد از زیر شال و عصبی شدم.کوچه پر از چاله چوله بود و وقتی با ماشین از توش رد میشدیم این حس رو میداد که سوار گاری ایم و با قاطر حرکت میکنیم و من باز عصبی شدم. صبح،سایت مدرسه برام بالا نمیومد و من اعصابم گند خورد.موقع رد شدن از خیابون یهو از بلوار پریدم پایین و پامو گذاشتم تو خیابون و قلبم اومد تو دهنم و نزدیک بود سکته کنم.هی بهمون کار عملی میدن برای مدرسه و هی گند میزنن تو اعصابمون. نق زدن تو سرم و منم متقابلا هی نق زدم و اعصاب همه خط خطی شد.کلی کار دارم و نشستم خیره شدم به روبه رو و حتی نمیدونم به چی فکر میکنم.عجب عجب عجب

________________________________________________________________________________________

اینکه حد اقل حد اقل 70 درصد آدمای دور و برم با من مشکلی ندارن و اون چیزی که درباره ی من میگی رو نمیگن(ایراد شاید بگیرن ازم.ولی حکم کلی نمیدن!) نشون دهنده ی اینه که فقط مشکل از من نیست.مشکل از تو هم هست.
و همینطور اینکه خیلیا باهات نمیسازن هم،نشون دهنده ی این نیست که چون همه مردم بد شدن و اینا،بازم تو بی تقصیری و باز مشکل از بقیه ست.

حالا بازم هی دور خودت بگرد و هر چی که هست رو بندازه تقصیر ملت ((: کول!

 

________________________________________________________________________________________

تکلیفت با خودت مشخصه؟

____________________

× .---------. به اعاب بقیه گند نزنیم زین پس.

_12_

Saturday, 12 Mehr 1399، 10:07 AM

بنفش.صورتی.سفید و کمد های چوبی رنگ.بنفشِ بنفش.سفیدِ سفید.کاش میشد از اونجا درت بیارم و اینجا رو نشونت بدم.بازتابی از خودت رو نشونت بدم.سایه ای ازت که اینجا سرگردونه.که فکر میکنم صاحبش تویی.خودم ساختمت.چجوری حالا اینقدر به من مسلط شدی؟ اصلا وجود خارجی ای داری؟نمیدونم.ولی خب.

__________________________________________

دقیقا همون موقعی که داری آروم بهش یه واقعیتی رو میگی،چیزی که همه میبیننش رو،چیزی که خودشم حتی میبینه رو، گوشاش رو میگیره و بلند بلند داد میزنه که "شما دروغ میگید.تو دروغ میگی."

کاش حد اقل مدعی به بی طرف بودن نبودی-.-

__________________________________________

 وقتی بچه های کلاس ازم سوالی میپرسن و من جواب میدم،از سلول ب سلول بدنم،ترکیبی از ذوق و خوشحالیِ زیر زیرکی،به بیرون نَشت میکنه.

آه.خیلی خوبه.-----.

مهدیسا هم دختر بدی نیستا.تا حالا بهش فکر نکرده بودم.یا شایدم ندیده بودمش.بوم بوم.

__________________________________________

× اون ادم کی بوده؟:)))) زمان کمی گذشته ولی چرا هیچی یادم نمیاد؟ این یعنی چی؟

وقتی خودم مدعی بی طرف بودنم، چجوری از اون انتظار دارم؟ هر چند من بیانش نکردم ولی توی ذهن خودم، خودم رو ادمی بیطرف میدونستم. و الان میفهمم تا اکثر نظراتم بر پایه ی چیز هایی بودن که از قبل در وجودم نهادینه شده بودن. و این نهادینه شده بودن به این معنیه که عادت کرده بودم بهشون و متوجه شون نبودم و در راستای، در تصمیمی گیری هام هم حواسم بهشون نبود و نمیدونستم چقدر تاثیر میذارن. (((((((((=

 

_11_

Friday, 11 Mehr 1399، 12:36 PM

انگار سنگی رو انداختم توی چاهی که انتهاش برای من نادیدنی عه و این سنگ هی میره و هی میره و هی میره.ممکنه به اون آب ته چاه  برسه و همون طور که خواستم صدای "شِلِپ" ناشی از برخورد سنگ به آب رو بشنوم تا بفهمم آبی هست اونجا؟ یا اون سنگ وسط راه ممکنه به جایی گیر کنه و من به خیال اینکه پس آبی وجود نداشته، ناامید شم؟

خیلی برای کاری که دیروز کردم،تشبیه بالا،تشبیه بزرگی بود شاید.ولی خب الان سرم گرمه و با اینکه متوجه م چقدر این موضوع رو بزرگ کردم ،بازم به بزرگ پنداشتنش ادامه میدم.

چرا این قدر طلبکارم از همه؟چرا اینقدر طلبکارن از من؟آه~.~

__________________________________________________

× اون سطحی بینیه هست هنوزم. مثال تازه ای ندارم ازش. آه جدا از چی گفتم تو این زمان؟ ((((=

 

_10_

Thursday, 10 Mehr 1399، 08:02 PM

این آدمایی هستن که تمام عمرشون وسط چهارچوپ در می ایستن و معلوم نیست میخوان بمونن یا برن . دور و برم شده یه عالم از اینا. خب یا بمون یا برو. این قدر بلا تلکیفی برای چی؟اونجا ایستادی که چی؟ چرا اینقدر اذیت میکنین خب. اگر شما آدمین،ما هم هستیم.ما هم میفهمیم.ما هم هر حسی که شما دارید رو داریم. دلیل نمیشه یه طوری حرف بزنید که "منم خودم در عذابم از این بلاتکلیفیم.پس تو  دیگه غلط میکنی در عذاب باشی و ناراحت شی". فقط شما تصمیم گیرنده نیستین.چرا نمیفهمین؟چرا فکر میکینن فقط خودتون تصمیم گیرنده این؟
چرا هر کاری بخواید میکنید اما نوبت که به ما میرسه ما غلط میکنیم این کارو کنیم؟ درست نیست.میدونم.ولی چرا وقتی به کاراتون معترض میشیم حق به جانبین؟
میخوای حرف بزنم؟باشه میزنم.تو بذار.تا یک کلمه میگم گارد میگیری بعد میگی حرف بزن؟

خسته م کردین.خسته.خسته .خسته تر.

اینم از شب زیبا~

_______________________________________________

× حسی ندارم به این نوشته ها.

 

_9_

Thursday, 10 Mehr 1399، 05:23 AM

عقده م از ناتوانیِ حذف کردن افکار آزار دهنده و خاطرات گذشته و... رو، با حذف کردن و  به جون فایلا و اکانتا افتادن، خالی میکنم. و هی حذف میکنم و هی حذف میکنم و هی حذف میکنم.
تا کِی؟

___________________________________________________

خیلی یهویی متوجه این شدم که از اون حالت "نفسم میگیرد.که هوا هم اینجا زندانیستِ" مدتها قبلم، تا حد خوبی در اومدم.و خب این هم به اون چیزای نسبتا خوشحال کننده ی این مدت باید اضافه شه. چی بهتر از این؟

هزاران بار گفتم.ده هزاران بار گفتم.مجبورم از هر سوراخی،خوبی ها رو جمع کنم برای خودم.آه~.~

___________________________________________________

کاشکی بیاد بازم.

 

__________________________________________________

× همچنان همون جمله ی هر دردی هست از سر بی دردیه.  البته نه همش. تا حد زیادیش.

_8_

Wednesday, 9 Mehr 1399، 11:57 PM

حتما باید یه چیزی یا آدمی رو از دست بدم تا بفهمم "اوووه!چقدر مهم بوده برام".تا اون چیز/کس رو از دست ندادم، با خیره سری ها و....، یه طورایی نادیده شون میگیرم.انگار خیالم راحته ناخوداگاه، که "ارهه.اینا همیشه هستن و خواهند بود". زهی خیال باطل.یهو میرن و ناپیدا میشن.یهو از دست میرن

به قولی باید حتما ادما جیم بزنن و برن تا بفهمم بودن؟ باید فلان چیز رو از دست بدم تا بفهمم داشتمش؟((:

من هنوز نمیتونم قبول کنم دیگه فاقد توانایی قبلیم هستم. بله.الان که اون رو ندارم،میفهمم داشتمش و از فرصت استفاده نکردم و دستی دستی، دادمش به حراج و یه طورایی،آتیش زدم به مالم" تا خود به خود و کم کم،از دست بره.

درموردش با هیچ کس حرف نخواهم زد. مجبورانه(؟) .

_________________________________________________

آدما خیلی عجیبن.دوست دارن یه کارایی رو سر بقیه بیاریم و اونا ناراحت نشن /بدشون نیاد. ولی وقتی با خودشون چنین رفتاری میشه زمین و زمان رو به هم میدوزن.خودمم همینما. نمیفهمم واقعا.

_________________________________________________

اینکه 1 درصد.فقط یک درصد بهتر شدم رو میبینم.و خوشحال ترم.

هر نقص و مشکلاتی که دارم و به بقیه ربط میدL بهونه ن. مقصر هر چیزی که مربوط به منه،خودمم.نه بقیه.چرا اینو متوجه هستم اما بهش باور ندارم؟اه

_________________________________________________

من که از اول هم میدونستم واقعیت چیه. ولی ته ته ذهنم یه احتمالی میدادم که شاید واقعیت این نباشه و اون چیزی که من دوست دارم باشه.

امروز واقعیت رو مثل پتک کوبیدن توی صورتم و خب؟ خب اینکه هر احتمالی ته ذهنم بود،پودر شد و رفت.و خب بهتر! اون چیزی که من دوست داشتم،نتایج خوبی نداشتن واقعا.واقعا خوب نبودن.به معنای خود کلمه،نتایج افتضاحی رو به دنبال داشتن-.- هوووف.خدایا شکرت-.-

_________________________________________________

[ در حال تلاش برای یاد گرفتن سکوت به موقع!]

دو سه نفری هستن دور و برم که متوجه م هر بار باهاشون حرف میزنم ذهنشون رو درگیر میکنم الکی.شاید چون کمی خجالت میکشم پیششون.یا نمیدونم هر چی. ولی به اون واضحی ای که باید حرف نمیزنم. و خب، اذیت میشن. کاش ببخشین و بدونن منظوری ندارم واقعا.

_________________________________________________

×توانایی؟یادم نمیاد جدا که چی بوده و چی شده.