_42_
یه جور عجیبِ دلتنگی و بغض و اینا. مزخرفه.
گفته که "اگر کاغذی از طرف شما بیاد رو میز من، مستقیم میره توی زباله"
چرا برای اینکه کاری که وظیفهش نبوده رو انجام نداده و اگر هم کرده لطف بوده، باید تو کارش خلل ایجاد کنی مرد؟
قبلا هم چنین چیزی پیش اومده بود و گفته بودم از اینکه آدما هر کاری که در حیطهی اختیاراتشون هست رو انجام میدن و توجه نمیکنن این کار، با توجه به قصد و نیتی که داشتن، خوب نبوده، متنفرم. بد گفتم؟ نمیدونم. ولی الان متنفر ترم.
بارون هم اومد حتی. =)))
___________
تسبیح یافت شد. تسبیح پاره. چند تا مهرهش هم نیست و نابود شد. آه.
رعد و برق، بارون رگباری، باد تند و ظهری که از شدت وجود ابرها، مثل شبه. واقعا قشنگه -.-
از تمام ایناف فقط آرزوی رعد و برق زدن برآورده شد الان. ((=
یه تسبیحی بود که جلوی ماشین آویزون بود. از خیلی وقت پیشها. بعد خب عجیب بود برام دیگه که چرا تسبیح آویزونه.
دیشب داشتیم برمیگشتیم شهر. تو جاده بودیم. مامانم داشت حرف میزد. بعد یهو گفت "راستی این تسبیحه چرا نیست؟". بابام هم متعجب شد. بابا وقتی تعجب میکنه یا یه حال عجیب غریبی بهش دست میده، با خنده حرف میزنه و سرخ سرخ میشه. تاریک بود دور و برم ولی خب بازم مشخص بود یه جوری شده بابا. تا موقعی که رسیدیم خونه (((= مامانم هم گفت چیزی که یادگاریه رو باید یه جای دیگه میذاشتی. شاید موقعی که ماشین رو بردی کارواشی چیزی گم شده. نه:-؟
به هر حال من دیشب فهمیدم اون تسبیح رو مامان بزرگم داده بوده بابام. -______- ناراحت شدم کمی. ((:
_________________
ولی اینکه خیلی وقته کم پیش اومده چنین تپش قلب بگیرم از هیجان و اینا، اثرات قرصهاست؟ آه من قلب رقصان خودم رو میخوام): دوست ندارم این وضعیت رو.
+ ولی حس میکنم زده به سرم. یهو با صورت میرم توی پتو تا کسی نبینتم و لبخند میزنم از ذوق. گاااد ((=
مینویسم و بعد یادم میره ذخیره موقت کنم و بعد که میام ادامش رو بنویسم میبینم نیست و نابود شده و بعد حوصله نمیکنم از اول بنویسم و بعد تمام حس و حالم میپره و فلان و کوفت و زهر مار و اینا.
______
سعی کردم توی موقعیتی که مودم عادیه، قبلش گفت و گویی با دوستام نداشتم، بیام این رو بنویسم که مطمئن باشم از صحتش و نگم از روی غلیان احساسات نوشتم:
گااااد ولی من واقعا واقعا دوستای خوبی دارم. واقعا ها. اصلا آه.
مشتاق، مضطرب، ناراحت و منتظرم. مضطرب از اینکه ف. پیام خصوصی ای که دیشب بهش دادم رو الان دیده و داره بهم جواب میده و میترسم از چیزایی که ممکنه بهم بگه. ناراحت از فردی دیگه. از این ناراحتیا که همیشه انگار ته دلم بوده ولی الان محکمتر و عمیقتر شده. بخاطر امروز و فردا کلا مضطرب هستم اصلا. اگر زودتر ساعت پنج تموم بشه و بره، یه نفس راحت میکشم. لعنت بهش لعنت بهش.
توی یه حالت بیخیال اما مضطربی قرار دارم. یه جوریه. غیر قابل توصیف. گفتم حالم خوبه و شرایط برای رسیدن به چیز ایدآلم هست ولی من تنبلم. آه امان ازش. وقتی درمورد اون موضوع تردید دارم، بیشتر تنبلی پیشه میکنم. به فرعیات اونقدر توجه میکنم که چیزای اصلی یادم میره. توی پیش بینی هام درمورد آینده، فقط هفت هشت سال بعد رو میتونم به صورت نیمه شفاف ببینم. ولی بعد از اون یهویی میرسم به یه سیاهی مطلق. آخرش هم میگم "خب که چی؟ ته اینا قراره چی بشه مثلا؟". اینکه هیچ جوابی حتی یه جواب الکی هم برای این سوال نمیتونم پیدا کنم، تردیدم رو بیشتر میکنه. احساساتم رو در خطر میبینم و کمی نگرانم. دروغ چرا. کمی بیشتر از کمی. گاهی اصرار بقیه برای اینکه بدونن دقیقا چمه، باعث میشه کمتر حرف بزنم و سختتر بشه بیانش برام. شاید نمیدونن این موضوع رو. از سه شنبهی هفتهی قبل تا چند روز بعدش نسبتا خوب بود. ولی الان باز حالت عادی و مثل قبل از سه شنبه ست. شاید باید باز فرار کنم از جاهای مختلف. کاری هم با کسی ندارم.
گاهی شک میکنم به اینکه دلتنگ آدما میشم یا صرفا برای فرار از تنهایی میخوام پیششون باشم؟ ولی من مطمئنم دلتنگیه. ولی این شک کردن ها، روح و روانم رو میفرسایند(؟). فقط این شک نه. شک های این مدلیِ دیگه هم.
این دور شدنه خودخواهیه؟ ولی نیاز دارم بهش. بایدیه. حتمیه. چه خودخواهی باشه چه نباشه، نیازمندشم. همین.
الان نمیدونم چیکار کنم. یکی از کتاب شعر های کتابخونه رو بردارم بخونم؟ هوم. خوبه.
معلم شیمی پیام داده که ساعت قبلی نمیتونم براتون کلاس بذارم و ساعت 3 تا 4.5 یک شنبه خوبه؟ گفتم من کلاس دارم از ساعت چهار خانم.
چند تا ساعت دیگه پیشنهاد داد و بقیه کلاس داشتن و نمیشد. بعد من چی گفتم؟(((= گفتم خانم حالا تهش من کلاس رو ضبط میکنم و نیم ساعت آخرش رو بعدا میبینم. بذارید همون یکشنبه. آخه احمق، چرا بین این همه ادم باید تو اینو بگی؟ چرا؟ چرا اینو گفتی؟ کاش خفه شی. (((((((= نمیتونم یقهی کسی رو بگیرم جز خودم. آه فاطمه ((: اصلا چی تو مغزت گذشت که اینو گفتی؟ بدون فکر چرا حرف میزنی؟ وای وای وای ز دست تو.
_ چند ساعت قبل تر هم یه گل دیگه کاشتم. جلسهی آخر فیزیک رو نرفتم سر کلاس. به لعیا گفتم کلاس رو ضبط میکنی واسم؟ گفت باشه.
حالا امروز قرار بود برم دم در خونهشون و فلش بدم بهش تا فیلم فیزیک و یه چیز دیگه رو بریزه توش واسم. رفتیم. فلش رو دادم بهش و خودم تو ماشین منتظر موندم. چند دقیقه بعد زنگ زد که فاطمه فلشت پره. چیکار کنم؟ گفتم اون پوشه ای که به اسم خودمه رو نگه دار و بقیه رو حذف کن. گفت باشه.
بعد یادم اومد که چقدررر چیزایی توش بوده که میخواستمشون. تمام فایلام رو قبل از اینکه لپتاب رو ببرن واسه تعمیر، ریخته بودم توش. بعد از اینکه فلشم رو پس گرفتم و اومدم خونه، حالم یه جوری بود. فلش رو زدم تو لپتاب و دیدم عه، همش هست که. *-* خوشحال شدم و سریع اومدم هر چی بود توش رو ریختم رو لپتاب. یکم بعد دیدم اون پوشه ای که به اسم خودم بوده نیستش. گااااد لعیا برعکس شنیده بود و زده بود اون پوشه رو حذف کرده بود و بقیه رو نگه داشته بود. آه نه ):. س. یه لینک داد که برم ریکاوری کنم و اینا. بی نتیجه بود. امیدمان به این است که لعیا کاری کنه و نتیجه بده. آه چرا شیفت دیلیت کردی؟ چرا؟((((:
- مرز های خر بودن رو امروز جابه جا کردم. چقدر بی فکر حرف میزنم. چقدر.
تلگرام رو حذف کردم و دسترسیای به چنلم ندارم. گرچه، چنلی که داشتم هم موقت بود و فقط دو تا ممبر داشت که اون یکی، یکی از دوستام بود. تنها مشکل این بود که باید سانسور میکردم جلوش. ولی خب چیزی نیست اینم. =)) امروز دلم خواست یه وبلاگ بزنم که دست هیچ احدی نباشه و بنویسم برای خودم. قبل از ساخت وبلاگ، گفتم بیام اینجا و یه سری بزنم ببینم کی چک میکنه، کی نمیکنه، چی نوشتم و چی ننوشتم. و ایگنونه شد که رفتم تمام نوشتههای قبلی رو ارشیو کردم و اسم وبلاگ هم تغییر دادم. Chord رو یکی از دوستام برای چنل اولم انتخاب کرده بود. از اون به بعد هر چنلی زدم، همین اسم رو داشت. دوستش دارم. چنل اولی که حذف شد، بیشتر به این اسم میخورد تا چنلهای بعدی. ولی خب، اهمیتی نداره. اینکه اسم اینجا رو تغییر دادم و نوشتههای پیشین رو آرشیو کردم بخاطر اینه که از وبلاگ جدید زدن منصرف شدم و به همینجا روی خواهم آورد. البته بعید نیست که بعد از چند روز نوشتن ول کنم و باز برم تا قیامت. مثل بار قبل. اخرین چیزی که نوشتم اینجا مربوط به فروردین بود. وای وای وای. =))) خواستم بگم که اون قضایا تموم شد و رفت. شکر خدا. هیچی نیست. آه.
- یه سری بحثها شد و وقتی دوستم گفت دلسوخته هستی و اینا، گفتم اره. شاید هفتهی قبل بود این بحث. امروز که بیدار شدم، داشتم بهش فکر میکردم. نه اینکه بخوام احساسات خودم رو به سخره بگیرما، ولی دلسوخته و اینا هم نیستم. گرچه همهش واقعی بودا، ولی بازم نمیشه چنین کلمهای رو بهم نسبت داد. تمام دلیلم برای اصرار کردن به اینکه نمیشه گفت "دلسوخته نیستم"، این بود که اثراتش هست و اینها. ولی خب، درست نیست که. نیست. صرفا باعث محتاط تر شدنم شده. همین. با یاداوری این قضایا هیچ حسی بهم دست نمیده. فقط دوست داشتم که هیچ وقت وارد چنین قضایایی نمیشدم. و شکر خداوندگار که فروردین فهمیدم نمیتونم این احساسم رو پیش ببرم و باید هر چی هست تموم بشه. شکر شکر شکر. آه.
- دوست ندارم این قضیه یاداوری بشه. طبیعتا حس خوبی بهم دست نمیده.
- دیروز گِر گرفته بودتم که " کنکوری سابق برام پیدا کنین ". واضحا منظورم پسرعموم بود که این جمله رو جلوی مامان و بابام تکرار میکردم هی. مامانم گفت "علی هست دیگه، برای چی میخوای؟". گفتم کتاباشو میخوام. البته چندین تاشو میخواستم ولی فقط گفتم شیمی و ادبیاتاش. -.-
حالا امروز بابام زنگ زد به عمو و گفت این رو و عمو هم گفت اوکی کتابا رو گذاشته واسم کنار انگاری. جدای از اینکه این دغدغه هم حل شد، یه نتیجهی دیگه هم میشه گرفت: کنکورش رو خوب داده. خببب، شکر. (=