Chord

ضایعات حاصله از پوچی

Chord

ضایعات حاصله از پوچی

.

بایگانی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

_32_

Thursday, 19 Farvardin 1400، 02:22 PM

برای اینکه این وبلاگم چیز نشود، رفتن حرفای یهویی‌م رو تو یه وبلاگ دیگه می‌نویسم. حقیقتا نه اینکه اینا خیلی خاص باشنا. ولی خب اینایی که اینجا نوشتم توی یه آرامش نسبی‌ای گفته شده. -_-

_31_

Tuesday, 17 Farvardin 1400، 10:24 PM

فکر میکنم وسیله‌ای بودم برای رسیدن به هدفش. .---. هنوز هم. و هر ارتباطی با من صرفا بخاطر اون بود. فکر غلطیه؟ تا حدی بله. گیجم. گیجم و هی گیج تر میشم. تنها راه فراموشی‌ـه. اما من توانش رو ندارم. سارا گفت اگر باز برگشتی و برخورد سرد دیدی، حق اعتراض نداری. می‌دونم. فرسوده تر میشم هی. فرسوده تر.

_30_

Monday, 16 Farvardin 1400، 03:55 AM

دوستم نیست. خیلی وقته. اما همچنان دوستش دارم. امکان دیدنش نیست. امکان ارتباط گرفتن باهاش نیست. امکان حرف زدن باهاش نیست. هر روز، با وارد شدن به هر شبکه‌ای جلوی چشممه ولی امکان هیچ کدوم از اینها نیست. امروز عصر خوابش رو دیدم. که با تمام شرایطی که پیش اومده بود و وجود داشت، در کمال تعجب، اومد و گفت دوستم داره. اما امکان اینکه من رو دوست داشته باشه هم نیست. از من متنفره. تنفر، تنفر، تنفر. من هم از اون نفرت دارم.ولی در مقابل دوست داشتنم چیزی نیست. دوست سابق عجیب من، تنها کسی هستی که هم خواستار دیدنت هستم، و هم از دیدنت، حرف زدنت در جمعی، تمام حس های بد ممکن به سمتم هجوم میاره. من از دیدنت در نزدیک وقتی که از من متنفری، خوشحال نمیشم. من از دور میبینمت. نزدیک نیا. حد اقل کاش تا موقعی که در ذهن و قلبم جای داری نزدیکم نباشی و من هی یاد اینکه تو رو از دست دادم نیفتم. اینقدر دور شدی که ممکنه بزرگت کرده باشم تو ذهنم. ولی هر چقدر هم کم بگیرم، باز اشتباه کردم. باز در قلبم جای داری. حس بد امروزم،موقعی که جلوی من با بقیه حرف میزدی و پیامهات رو مینوشتی، غیر قابل توصیفه. کاش امکان درست شدنش بود. کاش.

_29_

Monday, 15 Dey 1399، 09:41 PM

زندگی  به مرداب تبدیل شده. آب های راکد روزمرگی. باید موج انداخت درش. اینقدر تنبلیم که حوصله ای نیست یه سنگ بیاریم و بندازیم توی اب. حتی سنگ های کوچیک. چه برسه به اون بزرگ بزرگاش.

______________________________________ 

20 خط نوشتم و پاک کردم. ولی فقط خواستم بگم در طولانی مدت اینکه همه چیز بر وفق مرادم باشه، ناخوشایند جلوه میکنه و توقعت رو میبره بالا و باید هزینه ی بیشتری بپردازی تا بتونی باز هم اون حس شادی و خرسندی رو درون خودت بوجود بیاری. و خب ادم چقدر توان داره که هزینه ی تغییر کردن معیار رسیدن به شادیش رو بپردازه؟ البته شاید هم الان دارم نتیجه ی تنبلیام رو با این عبارت که "همه چیز قرار نیست بر وفق مراد باشه" توجیه میکنم. ولی همینو میدونم که این نظر الانم نیست که بشه گذاشتش جای توجیه. 

 

______________________________________

 از این هم بگذریم که میلی دارم به نام میل به رنج کشیدن. و خب این گاهی باعث چیزایی میشه که هم خودمو ازار میده هم بقیه رو. تلاشی برای شاد بودن نمیکنم ولی اکر غمی باشه، سریعا میبلعمش. ادم سمی و خطرناکی دارم میشم. ازم دوری کنید. ازتون دوری میکنم. قول میدم. حد اقل تا مدتی که درست بشم. -_-

 

_____________________________________

 

ادما دیگه جالب نیستن. این هم از ویزگی های غرق شدن در روزمرگی و اینجوری چیزاست که هیچ بنی بشر و چیزی برات جالب نیست و دیگه ارزش قبلی خودشون رو توی ذهنت ندارن؟ نمیدونم. میخوام سکوت پیشه کنم فقط. چند روزی هست که دارم باز گند میزنم .-----.

_28_

Sunday, 14 Dey 1399، 12:45 PM

دیشب گفتم ازش، اینجا هم بگم. احتمالا اینم جزو «محافظه کار» بودنمه. اینطوریه که توی زدن بعضی حرفها مرددم و برای جلوگیری از هر واکنش بد احتمالی ای [و جلوگیری از تنها موندن توی جبهه ای که ایجاد میکنم] حرفم نمی‌زنم و چیزی نمی‌گم و عادی طی میکنم [ البته این سری حرفها همه‌اش شامل چیزهایی مربوط به احساس و اینها میشن. اگر بخواهیم نگاه کنیم، جدا لزومی هم به گفتنشون نیست. ولی خب من فاطمه م و تنها دلیلی که باعث میشه نگم (که کار درستی هم هست هرچند) اینه که میخوام پیشگیری کنم از واکنشهای بد] ولی وقتی میبینم توی یه جمعی، جز من کسی دیگه ای هست که اون احساسات و حرفهای منم میگه، مثل یه محرک عمل می‌کنه درونِ من و منم از اون ترس حرف زدن تا حدی دست بر میدارم و حرفمو میزنم. این روندی که باعث ایجادش میشم، باعث میشه افراد فکر کنن آدم «منفعل» یا «بشدت الگو پذیری» ام. [منکر اینکه تاثیر پذیرم میشم؟ خیر. ولی این فرق داره جدا].

 

از طرفی، من بارها گفتم از اینکه تصور اشتباهی از من درون افراد شکل بگیره، بیزارم. ولی خب وقتی بیزارم، نباید تلاش کنم تا رفتارم رو اصلاح کنم تا چنین چیز هایی بوجود نیاد؟ بله. تلاش؟ تلاش میکنم ولی مقدارش قابل توجه نیست و تاثیر چندانی هم ندارد روم [ میدونم آدما سریع تغییر نمیکنن و به چیزی به نام زمان نیازه. با این حال بازم تاثیر کمی روی رفتار هام داشته. و این یعنی تلاشم کمه و 

خب در این مواقع، هیچ چیز جز خود خودم، درباره ی برداشتی که از رفتار هام میشه، ابهام ایجاد نمیکنه. پس بهتره ساکت موند و روی خودمون کار کنیم تا اینکه بخوایم افراد رو توجیه کنیم که هی فلانی تو داری از مسیر چپکی میری و اشتباه برداشت می‌کنی. .----. 

به قولی همون که « پ » گفته بود. گفته بود وقتی برای روابط اجتماعی ارزش زیادی قائلیم [ و طبعا واکنش هایی که میبینیم برامون مهمه]، باید سعی کنیم خودمون رو اصلاح کنیم. [اصلاح کنیم نه اینکه طبق میل اکثریت، تغییر رفتار بدیم و ازشون پیروی کنیم ]

________________________

شاید اون روزی که تو بچگی دستم رو زخم کردم، « حسادت» که کمین کرده بود از اونجا رخنه کرد توی وجودم و حالا تنیده شده با هویتم و سوزن کاری شده و اگر حالا بخوای جداش کنی از من، یا اونقدر باید محکم رشته های حسادت رو کشید که در اون صورت هویتی وجود ندارد و فرو میریزه همه چی. یا باید بنشینی و با حوصله، دونه به دونه رشته های رو از وجود من بکشی بیرون تا اصل هویتم به هم نریزه و آسیبی نبینه. خب سخته. ولی چه میشه کرد جز انتخاب راه دوم؟

_27_

Saturday, 13 Dey 1399، 03:54 PM

لعنت به وقتی که چیزی رو اشتباهی حذف میکنی به جای چیز دیگه ای. لحظات حرص دراریه.

_______

[ سالاد رو بخاطر خودش نمی‌خورم. بخاطر این میخورم که نمیشه سس رو خالی خورد. و دم دست ترین چیزی که میشه باهاش به اون چیزی که میخوای برسی، سالاده.]

این بالایی منم. الان دارم فکر میکنم چند تا مثال از کار های اینشکلی، میشه داخل رفتارهام پیدا کرد؟ چیزی پیدا نمیکنم فعلا. باید بیشتر فکر کرد. یه نمونه‌اش نمیشه این؟ : [ درس نمیخونیم که یاد بگیریم. میخونیم که بتونیم به دانشگاه مورد نظرمون بریم]

حالا درسته که در راستای رسیدن به طعم سس، سالاد هم خورده میشه. یا در راستای رسیدن به دانشگاه خوب، دروس هم یاد میگیریم [ به هدف اصلی قضیه  هم ناخواگاه پرداخته میشه]. ولی اینکه از انجام اون کار یه هدف دیگه ای رو دنبال میکنیم، طبیعتا باعث میشه اون هدف اصلی بره گوشه ی ذهن. و از انجام اون کار نتونیم به اون چیزی که باید برسیم. [ تو درس رو میخونی ولی صرفا حفظ می‌کنی و در آخر فقط به اون دانشگاه رسیدی و درسات و تمام تلاش هات خلاصه میشه توی رسیدن به اونجا و شاید دیگه چیزی ازش یادت نیاد. تو سالاد رو میخوری ولی چون هدفت طعم سس هست، از خوردن سالاد سود چندانی به سلامت بدنت نمی‌رسه.]

هدف های جانبی فقط تو یه نقطه ی انتها خلاصه میشن. ولی اون اصلی ها، در تمام طول مسیر جریان دارن و تو در هر لحظه از انجام اون کار، داری به هدفت میرسی. حتی لذتش هم بیشتره. با دنبال کردن اون هدف اصلیه، به اون جانبی ها هم میرسی. من چندین بار تلاش هام رو فدای یه نقطه از زمان کردم که قراره توش لذت ببرم و بعدش قراره تموم بشه؟

 

چقدر چرت و پرت میگم -____-

_26_

Saturday, 13 Dey 1399، 08:32 AM

یه چیزی که خیلی توی من بولده، ترس و اضطرابی از اینه که افراد تصور اشتباهی از یک ویژگی من داخل ذهنشون بمونه و پررنگ بشه. بدین شکل که تا بوده، سعی میکردم توجیه کنم و بگم که اینی که میبینی، اون چیزی نیست که برداشت کردی. در واقع اکثر زمان ها در حال متقاعد کردن آدمها بودم برای اینکه تصور اشتباه [ یا شاید هم درست ولی غیر دلخواهم] از من داخل ذهنشون نباشه. گاه مستقیم و گاه غیر مستقیم.

ویژگی درست ولی غیر دلخواه چیه؟ چیزی که فکر میکنم ندارمش. [ در واقع دارمش ولی توانایی تشخیصش رو ندارم و با چیزهای دیگه اشتباهش میگیرم]. یا شاید هم از اینکه دارای اون ویژگی اخلاقی_ رفتاری ام اطلاع دارم ولی در حال سعی برای از بین بردنش [یا کم کردن و به حد تعادل رسوندنش] در وجودم هستم. و بخاطر همین نمیتونم بپذیرم که کسی اون ویژگی من رو در ذهن داشته باشه. [ حس این رو میده که تلاش هات بی فایده ان و نتیجه‌ش میشه یه حس «ناامیدی»]

 

در واقع همیشه این شکلیه [شاید هم اکثر اوقات]. که وقتی در حال تغییر یه موقعیت، یه ویژگی از هر چیزی و.. هستیم، دوست نداریم که اون موقعیت تغییر نیافته ی قبل رو به رومون بیارن یا حتی از تغییرات بگن. انگار می‌خوایم یه جوری خودمون رو مخفی کنیم  و وقتی به اون حد مطلوب و ایده آل رسیدیم، در جلوی حضار ظهور کنیم. 

اینجا بحث از پذیرفتن پیشینه ی خود نیست. می پذیریم ولی طبیعتا دوست نداریم ما رو با اون خود قبلی بشناسن.  .-------.

_25_

Thursday, 11 Dey 1399، 11:52 AM

دیشب یه جا از دوباره‌ها نوشتم. دوباره‌هایی که گرچه در زمان خودشون شاید ناخوشایند بودن، ولی الان شیرینیش رو زیر زبونم مزه مزه میکنن و دوست دارم باز باشن. 

__________ ‌

دوباره مش‌آذر با چشم غره بیاد سمتم و ساکتم کنه تا جیغ نکشم. دستمو بگیره و بکشه به سمت اون وسیله و بگه «نگاه کن پانیذ نمیترسه ازش. تو از چیش میترسی. از اون یاد بگیر.». دوباره بریم روستا. دوباره زن عمو معصومه بیاد کنار دیوار خونه‌شون. عمه‌م رو صدا بزنه تا منو بذار رو شونه‌ش و بیاره بالای دیوار و زن عمو منو بگیره و ببره خونشون. دوباره عمو عبدی منو با کاسه‌ی پر از توت قرمز شکار کنه و به عمه غر بزنه که چرا حواست به این بچه نیست که داره خونه رو کثیف می‌کنه. دوباره بشینیم کنار عمه تا گرده بپزه. تا حلوا بپزه. تا رنگینک درست کنه. دوباره با کاکتوسای کنار دیوار خونه ی عمو ور برم و دستم پر از خار بشه. دوباره بابای پانیذ و اهالی خونه‌ی دایی بابا، بهم بگن شاتیما. دوباره با علیرضا و پانیذ و امیر تو حیاط سلطانه‌خانم اینا بازی کنیم. دوباره باهاشون «گل یا پوچ» بازی کنیم. دوباره چادر و پتو بندازیم رو خودمون و بریم اون زیر جنگ کنیم. دوباره با عمه و مش‌آذر بریم کُنار و توت بچینیم. و من یواشکی دستمو کنم توی ظرف و نشُسته بخورمشون و مش‌آذر غر بزنه بهم. دوباره بریم بیابون و بازی کنیم. دوباره بریم بیمارستان و اون دکتر پیره با اون کت و کراوات کرم رنگش، باز بیاد و با یه لحن ریلکس بگه که خوب میشی. دوباره با امیرحسین و نگین و نازنین و ساناز بریم بالای پشت بوم و نگاه کنیم که اگر خودمون بندازیم پایین، می‌میریم یا چی. دوباره حامد و هانیا دنیا بیان. دوباره بخوایم بریم ملاقات خاله. دوباره تو راه بیمارستان من بگم «مثل حامد شیشه شیر میخوام» و برام بگیرن و من عین چی بکنمش توی دهنم و ملت نگاهم کنن. دوباره با آقاجون بریم بازار ماهی فروشی براز و من بگن از اون ماهی کوچیکا میخوام و برام بگیره و من ذوق کنم و گند بزنم به خودم. دوباره عمه قربون صدقه‌م بره و پاهام رو ماساژ بده جلوی بقیه. =)))))))) دوباره از عمه بخوام قصه ی کدو قل قله زن رو تعریف کنه برای من و فریماه و من هی وسطش غر غر کنیم.

____________

اون آدما نیستن. رفتن. اگر هم باشن، دیگه آدمای قبل نیستن. اون مکان ها نیست. خونمون عوض شد. خونه ی عمه اینا عوض شد. عمو دیوار خونشون رو کشید بالا و دیگه نمیشه برای اینکه از خونه‌ی عمه برم خونه‌ی عمو اینا، از رو دیوار برم. مشاذری وجود نداره. رفت اون دنیا. اقاجونی وجود نداره. اونم رفت اون دنیا. درخت ها توت و کنار هم دیگه نیست؛ چون خونه ی ما اون خونه ی قبلی نیست. چون درخت کناره بعد از رفتن مش‌آذر خشک شد و دیگه کسی بهش نرسید. این هایی که به عنوان دوباره الان ازشون یاد کردم، توی زمان خودشون برام روزمره بودن. شاید در آینده از این روز ها هم با عنوان دوباره یاد کردم. دوباره های جدید با آدمای جدید.

_24_

Tuesday, 9 Dey 1399، 03:57 PM

حس نوشتن نیست.

_______________

 

اون بار داشتم میگفتم یکی از چیز هایی که ازش پشیمونم، نسبت دادن بعضی آهنگ‌ها به بعضی افراد بود. از اون مدت خیلی گذشته و حس خوبی به بعضی از اون افراد ندارم. و حالا نمیتونم از شنیدن آهنگ‌هایی که بهشون نسبت داده بودم یه زمانی، از ته دل لذت ببرم و مشعوف شم. ولی بازم اون آهنگ‌ها قشنگن. قشنگ اما با این تفاوت که هربار سعی میکنم توشون عمیق شم، چیزای خوبی رو یادآور نمیشم.

_23_

Wednesday, 3 Dey 1399، 07:29 AM

تمام شد!

ولی نفس‌هامان همچنان حبس از شنیده‌ها.

ولی ایندفعه به زمان هم غلبه کرد. در موقعیتی، که فقط زمان مونده بود که میتونست به ما غلبه کنه. حالا که از زمان جلو زدیم، دلیلی برای درست شدنش نیست. آسوده شدیم. بعد از چهار ماه. امروز چندمه؟ بمونه از سوم دی.

_________

احوالم چطوره؟ با ارفاق از تنبلی‌ها و تخسی‌ها، خوبِ خوبم.