_25_
دیشب یه جا از دوبارهها نوشتم. دوبارههایی که گرچه در زمان خودشون شاید ناخوشایند بودن، ولی الان شیرینیش رو زیر زبونم مزه مزه میکنن و دوست دارم باز باشن.
__________
دوباره مشآذر با چشم غره بیاد سمتم و ساکتم کنه تا جیغ نکشم. دستمو بگیره و بکشه به سمت اون وسیله و بگه «نگاه کن پانیذ نمیترسه ازش. تو از چیش میترسی. از اون یاد بگیر.». دوباره بریم روستا. دوباره زن عمو معصومه بیاد کنار دیوار خونهشون. عمهم رو صدا بزنه تا منو بذار رو شونهش و بیاره بالای دیوار و زن عمو منو بگیره و ببره خونشون. دوباره عمو عبدی منو با کاسهی پر از توت قرمز شکار کنه و به عمه غر بزنه که چرا حواست به این بچه نیست که داره خونه رو کثیف میکنه. دوباره بشینیم کنار عمه تا گرده بپزه. تا حلوا بپزه. تا رنگینک درست کنه. دوباره با کاکتوسای کنار دیوار خونه ی عمو ور برم و دستم پر از خار بشه. دوباره بابای پانیذ و اهالی خونهی دایی بابا، بهم بگن شاتیما. دوباره با علیرضا و پانیذ و امیر تو حیاط سلطانهخانم اینا بازی کنیم. دوباره باهاشون «گل یا پوچ» بازی کنیم. دوباره چادر و پتو بندازیم رو خودمون و بریم اون زیر جنگ کنیم. دوباره با عمه و مشآذر بریم کُنار و توت بچینیم. و من یواشکی دستمو کنم توی ظرف و نشُسته بخورمشون و مشآذر غر بزنه بهم. دوباره بریم بیابون و بازی کنیم. دوباره بریم بیمارستان و اون دکتر پیره با اون کت و کراوات کرم رنگش، باز بیاد و با یه لحن ریلکس بگه که خوب میشی. دوباره با امیرحسین و نگین و نازنین و ساناز بریم بالای پشت بوم و نگاه کنیم که اگر خودمون بندازیم پایین، میمیریم یا چی. دوباره حامد و هانیا دنیا بیان. دوباره بخوایم بریم ملاقات خاله. دوباره تو راه بیمارستان من بگم «مثل حامد شیشه شیر میخوام» و برام بگیرن و من عین چی بکنمش توی دهنم و ملت نگاهم کنن. دوباره با آقاجون بریم بازار ماهی فروشی براز و من بگن از اون ماهی کوچیکا میخوام و برام بگیره و من ذوق کنم و گند بزنم به خودم. دوباره عمه قربون صدقهم بره و پاهام رو ماساژ بده جلوی بقیه. =)))))))) دوباره از عمه بخوام قصه ی کدو قل قله زن رو تعریف کنه برای من و فریماه و من هی وسطش غر غر کنیم.
____________
اون آدما نیستن. رفتن. اگر هم باشن، دیگه آدمای قبل نیستن. اون مکان ها نیست. خونمون عوض شد. خونه ی عمه اینا عوض شد. عمو دیوار خونشون رو کشید بالا و دیگه نمیشه برای اینکه از خونهی عمه برم خونهی عمو اینا، از رو دیوار برم. مشاذری وجود نداره. رفت اون دنیا. اقاجونی وجود نداره. اونم رفت اون دنیا. درخت ها توت و کنار هم دیگه نیست؛ چون خونه ی ما اون خونه ی قبلی نیست. چون درخت کناره بعد از رفتن مشآذر خشک شد و دیگه کسی بهش نرسید. این هایی که به عنوان دوباره الان ازشون یاد کردم، توی زمان خودشون برام روزمره بودن. شاید در آینده از این روز ها هم با عنوان دوباره یاد کردم. دوباره های جدید با آدمای جدید.
- 99/10/11