_4_
در مقابل اینکه ایگنورشون میکنم کاش گارد نمیگرفتن!((:
__________
تمام حواسم رو سمت خواهرم داده م. ولی این کافی نیست.منی که خودم نیاز به مراقبت دارم،چجوری خوب و بد رو به یه بچه ی 12 ساله نشون بدم؟من تنهایی از پسش بر نمیام.واقعا نمیتونم.من با منزوی بودن این بچه چه کنم؟جمع گریز بودنش؟ترس هاش؟ اون روز یه چیزی گفت که ترسیدم! ((: خیلی خیلی ترسیدم!و سعی کردم با خنده، ایگنور کنم حرفاش رو.ولی حقیقت اینه: ابچه ی این سنی از هر نظر نیاز به مراقبت داره.نیاز داره حرفاش رو بزنه.چیزی که پدر و مادر من فک میکنن تمام و کمال انجامش میدن،ولی در واقعیت هیچ کاری نمیکنن..من میترسم که خواهرم بعد ها با همون حرفها بزرگ شه.حرفای اون روزش باعث شد باز خنده ی عصبی بگیره من رو.از بچه ای که تمام فکر و ذکرش،یا مدرسه ست یا انمیشن و کارتون و مهارتاش و فلان، انتظار نداشتم همچین چیزی بگه!و حتی بهش فکر کنه. من از بزرگ شدن این بچه میترسم.همین ((: قابل درکه دیگه؟هوم؟
_________
الف، میلم به حرف زدن رو بشدت کم کرده.خیلی خیلی.
باز دچار یه سردرگمی شدم.حس میکنم الان دیگه هیچ حرفی ندارم و تهی ام باز. خب گویا همینطوره.و هر نق و ناله ای که هست هم از روی بی دغدغه بودنه.بی دغدغه بودن؟نمیدونم(((:
_________
× همچنان هر نق و ناله ای هست، از درد بی درد بودنه تا حد زیادی.
- 99/06/23